مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام: از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیک نام، فردوسی، جهاندار داند که دستان سام بزرگ است و با دانش و نیک نام، فردوسی، همه نیک نامید تا جاودان بمانید با فرۀ موبدان، فردوسی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر، سوزنی، زنده کند پدر را فرزند نیک نام نام پدر تو از پسر خویش زنده دار، سوزنی، بدین نیکی آرندم از دشت و رود زنیکان و از نیک نامان درود، نظامی، چو بیند نیک عهد و نیک نامت ز من خواهد به آیینی تمامت، نظامی، نکوسیرتی بی تکلف برون به از نیک نام خراب اندرون، سعدی، رفیقی که شد غایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام، سعدی، هم از حسن تدبیر و رای تمام به آهستگی گفتش ای نیک نام، سعدی، ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام، حافظ، دوستداران دوست کامند و حریفان باادب پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه، حافظ، عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم، حافظ، - نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن: نیک نام از صحبت نیکان شوی همچو از پیغمبر تازی بلال، ناصرخسرو، - نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن: که کردی مرا زاین جهان نیک نام بدین خوب چهره شدم شادکام، فردوسی
مشهور و معروف به خوبی و بزرگواری، آنکه نام وی را به نیکویی می برند، (ناظم الاطباء)، شهره به خوبی، نامی، نام آور، خوش نام: از این دخت مهراب و از پور سام گوی پرمنش زاید و نیک نام، فردوسی، جهاندار داند که دستان سام بزرگ است و با دانش و نیک نام، فردوسی، همه نیک نامید تا جاودان بمانید با فرۀ موبدان، فردوسی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، داری از رسم و ره و سان ملوک نیک نام حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر، سوزنی، زنده کند پدر را فرزند نیک نام نام پدر تو از پسر خویش زنده دار، سوزنی، بدین نیکی آرندم از دشت و رود زنیکان و از نیک نامان درود، نظامی، چو بیند نیک عهد و نیک نامت ز من خواهد به آیینی تمامت، نظامی، نکوسیرتی بی تکلف برون به از نیک نام خراب اندرون، سعدی، رفیقی که شد غایب ای نیک نام دو چیز است از او بر رفیقان حرام، سعدی، هم از حسن تدبیر و رای تمام به آهستگی گفتش ای نیک نام، سعدی، ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن هم نشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام، حافظ، دوستداران دوست کامند و حریفان باادب پیشکاران نیک نام و صف نشینان نیک خواه، حافظ، عمری است تا من در طلب هر روز گامی می زنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می زنم، حافظ، - نیک نام شدن، به خوبی شهرت یافتن، به نیکی مشهور و معروف گشتن: نیک نام از صحبت نیکان شوی همچو از پیغمبر تازی بلال، ناصرخسرو، - نیک نام کردن، به خوبی معروف ساختن: که کردی مرا زاین جهان نیک نام بدین خوب چهره شدم شادکام، فردوسی
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف). - یک دل و یک نهاد، متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد: بیعت عام کردند امیر باجعفر را (امیر جعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث را) و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود. - ، یک روی. بی ریا: سرشت تن از چار گوهر بود که با مرد هر چار درخور بود یکی پرهنر مرد با شرم و داد دگر کو بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. کتایون بدانست کو را نژاد ز شاهی بود یک دل و یک نهاد. فردوسی. - یک نهاد بودن، یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن.ثابت بودن: چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند. ناصرخسرو. - ، یک روی و یک دل بودن: به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود. ناصرخسرو. ، یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف)
شاهزاده. از خاندان کی. از دودمان شاهی: بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورند او گشت شاد. فردوسی. که آنجا فرود است و با مادر است گوی کی نژاد است و گندآور است. فردوسی. دلیری که بد پیلسم نام اوی گوی کی نژادی یلی نامجوی. فردوسی. رجوع به کی شود
شاهزاده. از خاندان کی. از دودمان شاهی: بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و ز اورند او گشت شاد. فردوسی. که آنجا فرود است و با مادر است گوی کی نژاد است و گندآور است. فردوسی. دلیری که بد پیلسم نام اوی گوی کی نژادی یلی نامجوی. فردوسی. رجوع به کی شود
نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف) : شنید این سخن پیر نیکونهاد بخندید کای یار فرخ نژاد. سعدی. گر قدر خود بدانی قربت فزون شود نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری. سعدی. غلامش به دست کریمی فتاد توانگر دل و دست و نیکونهاد. سعدی. حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جانها فدای مردم نیکونهاد باد. حافظ
نیک نهاد. خوش فطرت. نیکوسرشت. (یادداشت مؤلف) : شنید این سخن پیر نیکونهاد بخندید کای یار فرخ نژاد. سعدی. گر قدر خود بدانی قربت فزون شود نیکونهاد باش که پاکیزه جوهری. سعدی. غلامش به دست کریمی فتاد توانگر دل و دست و نیکونهاد. سعدی. حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جانها فدای مردم نیکونهاد باد. حافظ
دهی است ازدهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد، در 6500گزی مشرق سردشت و 1500گزی جنوب جادۀ سردشت به بانه و درمنطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و 279 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه سردشت، محصولش غلات و توتون و مازوج و کتیرا، شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است ازدهستان باسک بخش سردشت شهرستان مهاباد، در 6500گزی مشرق سردشت و 1500گزی جنوب جادۀ سردشت به بانه و درمنطقۀ کوهستانی و جنگلی معتدل هوایی واقع است و 279 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه سردشت، محصولش غلات و توتون و مازوج و کتیرا، شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم بافی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
پاک گوهر. پاک گهر. اصیل. پاکزاد. نجیب. ممحوض النسب. خالص نسب: پادشاهی گذشت پاک نژاد پادشاهی نشست فرخ زاد گر برفت آن ملک بما بگذاشت پادشاهی کریم و پاک نژاد. فرخی. پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
پاک گوهر. پاک گهر. اصیل. پاکزاد. نجیب. ممحوض النسب. خالص نسب: پادشاهی گذشت پاک نژاد پادشاهی نشست فرخ زاد گر برفت آن ملک بما بگذاشت پادشاهی کریم و پاک نژاد. فرخی. پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی